دی یکی می گفت عالم حادثست


فانیست این چرخ و حقش وارثست

فلسفیی گفت چون دانی حدوث


حادثی ابر چون داند غیوث

ذره ای خود نیستی از انقلاب


تو چه می دانی حدوث آفتاب

کرمکی کاندر حدث باشد دفین


کی بداند آخر و بدو زمین

این به تقلید از پدر بشنیده ای


از حماقت اندرین پیچیده ای

چیست برهان بر حدوث این بگو


ورنه خامش کن فزون گویی مجو

گفت دیدم اندرین بحث عمیق


بحث می کردند روزی دو فریق

در جدال و در خصام و در ستوه


گشت هنگامه بر آن دو کس گروه

من به سوی جمع هنگامه شدم


اطلاع از حال ایشان بستدم

آن یکی می گفت گردون فانیست


بی گمانی این بنا را بانیست

وان دگر گفت این قدیم و بی کیست


نیستش بانی و یا بانی ویست

گفت منکر گشته ای خلاق را


روز و شب آرنده و رزاق را

گفت بی برهان نخواهم من شنید


آنچ گولی آن به تقلیدی گزید

هین بیاور حجت و برهان که من


نشنوم بی حجت این را در زمن

گفت حجت در درون جانمست


در درون جان نهان برهانمست

تو نمی بینی هلال از ضعف چشم


من همی بینم مکن بر من تو خشم

گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج


در سر و پایان این چرخ پسیج

گفت یارا در درونم حجتیست


بر حدوث آسمانم آیتیست

من یقین دارم نشانش آن بود


مر یقین دان را که در آتش رود

در زبان می ناید آن حجت بدان


هم چو حال سر عشق عاشقان

نیست پیدا سر گفت و گوی من


جز که زردی و نزاری روی من

اشک و خون بر رخ روانه می دود


حجت حسن و جمالش می شود

گفت من اینها ندانم حجتی


که بود در پیش عامه آیتی

گفت چون قلبی و نقدی دم زنند


که تو قلبی من تکویم ارجمند

هست آتش امتحان آخرین


کاندر آتش در فتند این دو قرین

عام و خاص از حالشان عالم شوند


از گمان و شک سوی ایقان روند

آب و آتش آمد ای جان امتحان


نقد و قلبی را که آن باشد نهان

تا من و تو هر دو در آتش رویم


حجت باقی حیرانان شویم

تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم


که من و تو این کره را آیتیم

هم چنان کردند و در آتش شدند


هر دو خود را بر تف آتش زدند

از خدا گوینده مرد مدعی


رست و سوزید اندر آتش آن دعی

از موذن بشنو این اعلام را


کوری افزون روان خام را

که نسوزیدست این نام از اجل


کش مسمی صدر بودست و اجل

صد هزاران زین رهان اندر قران


بر دریده پرده های منکران

چون گرو بستند غالب شد صواب


در دوام و معجزات و در جواب

فهم کردم کانک دم زد از سبق


وز حدوث چرخ پیروزست و حق

حجت منکر هماره زردرو


یک نشان بر صدق آن انکار کو

یک مناره در ثنای منکران


کو درین عالم که تا باشد نشان

منبری کو که بر آنجا مخبری


یاد آرد روزگار منکری

روی دینار و درم از نامشان


تا قیامت می دهد زین حق نشان

سکهٔ شاهان همی گردد دگر


سکهٔ احمد ببین تا مستقر

بر رخ نقره و یا روی زری


وا نما بر سکه نام منکری

خود مگیر این معجز چون آفتاب


صد زبان بین نام او ام الکتاب

زهره نی کس را که یک حرفی از آن


یا بدزدد یا فزاید در بیان

یار غالب شو که تا غالب شوی


یار مغلوبان مشو هین ای غوی

حجت منکر همین آمد که من


غیر این ظاهر نمی بینم وطن

هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست


آن ز حکمتهای پنهان مخبریست

فایدهٔ هر ظاهری خود باطنیست


هم چو نفع اندر دواها کامنست